فعل افسوس را به زمان همیشه صرف کردیم. منتظری مرد

عکسی از آیت الله منتظری در دوران حصر. منبع سایت ایشان

نمی‌دانم چرا غمی سنگین مرا در بر گرفت. اندوهی کرخت کننده. همیشه دوست دارم امیدوارم باشم. اگر اکنون را از دست دادم امید آینده را از دست ندهم. اما یکهو قلبم ریخت. گویا ماهی امیدوارم قلبم تنگ آبش شکست.

مگر چه اتفاقی می‌افتاد اگر زمان آنقدر مهلت می‌داد تا او هم ببیند آزادی این مرز و بوم. اما آزادی مگر امری حتمی است. پس این همه هیاهوی دنیای مدرن برای چیست؟ اصلا چرا ما باید زمانی که به کسی نیاز داریم همیشه او را از دست بدهیم.

منتظری مرد. منتظری به ملکوت اعلی نپیوست ما بودیم که ملکوت اعلی را از دست دادیم. نمی‌خواهم بر خلاف همه روزهایی که احساس گرایی را نفی می‌کردم امروز به دام احساسات بیفتم اما دیگر چه کسی مثل او می‌تواند برای حتی بهاییان حقوق شهروندی قایل شود. براستی چه کسی؟


چه مردی! چه مردی!
که می‌گفت قلب را شایسته تر آن،
که به هفت شمشیر عشق در خون نشیند.
و گلو را بایسته‌تر آن،
که زیباترین نام‌ها را بگوید.
شیر آهن کوه مردی از اینگونه عاشق،
میدان خونین سرنوشت،
به پاشنه آشیل در نوشت.
روئینه تنی که راز مرگش،
اندوه عشق و غم تنهایی بود.

دریغا شیر آهن کوه مردا که تو بودی!
و کوه‌وار، پیش از آنکه به خاک افتی،
نستوه و استوار، مرده بودی.
اما نه خدا و نه شیطان،
سرنوشت ترا بتی رقم زد،
که دیگران می‌پرستیدند؛
بتی، که دیگرانش می‌پرستیدند.

فلسطین کجاست؟

فلسطین کجاست؟
فلسطین همین جاست.
بدون شرح!

ارزشها و دموکراسی


- ارزش‌ها را نمی‌توان با دموکراسی اثبات کرد. مثلا نمی‌توانیم دروغ را با رای اکثریت به عنوان عملی شایسته بپذیریم و صداقت را لاجرم نابود کنیم.

- دموکراسی هم خود ارزش است. این ارزش را هم نمی‌توانیم به رای بگذاریم. چه بسا نسلی به هیولاها اجازه داد تا بر آنان حکومت کنند، اما نسل بعد این حق را دارد که بپرسد چرا و بگوید نه.

- جاهایی هست که دیگر نمی‌شود خودمان را فریب بدهیم. بگوییم فلانی مثبت فکر کن. آنقدر سیاه و سفید نباش، خاکستری هم ببین. نه نمی‌شود. دیگر نمی‌توان نظام ج.ا.ا و احمدی نژاد که نماینده روسپید آن است، در شرایط زمان و مکان تحلیل کرد و تبرئه‌شان نمود.

- گلوله، گلوله است. آنجا که سینه تو را نشانه می‌گیرد درنگ نمی‌کند و از خود نمی‌پرسد که آیا تو بیگناهی؟

- جنگ امروز ما ایستادن بر سر ارزشهاست. ارزشهایی که صد سال است بر سر آن می‌جنگیم. امروز هر کس لاجرم در دو جبهه بیش نیست، یا با سیاهی است یا با سپیدی. جبهه سوم شاید فریبی بیش نباشد.

انقلاب ایران سال 1979 میلادی
دوست دارم نظر شما را در مورد مطلب بالا بدانم. حتی اگر نظر کوتاهی هم بگذارید خوشحال می‌شوم. سپاسگزارم.

دمیدن در باد

"Blowin' in the Wind" نام آهنگی است از باب دیلن که در سال 1963 در آلبوم "The Freewheelin' Bob Dylan" به بازار روانه شد. آهنگ سوالاتی را در باب جنگ، صلح و آزادی مطرح می‌کند که ترجیع بند همه‌ی آنها جواب ساده‌ای است:
«پاسخ، دوست من، دمیدن در باد است».

پاسخی به شدت ابهام آلود. از سویی برای دمیدن در باد کافی است جلوی صورت خود بدمید، از سویی دیگر آیا اصلا در باد می‌شود دمید؟  چه کار گزافی است دمیدن در باد!
این آهنگ به طور گسترده در اعتراضات ضد جنگ در دهه 60 و در اعتراض به جنگ ویتنام از طرف مخالفان جنگ خوانده می‌شد.

متن این ترانه از خود باب دیلن است. خود او می‌گوید که این آهنگ را تنها در ده دقیقه نوشته است.
دانش‌آموز دبیرستانی بعدها ادعا کرد که متن شعر را او سروده و در ازای دریافت 1000 دلار آن را به دیلن فروخته است. ادعای کذبی که هرگز ثابت نشد و بعدها خود او معترف شد که برای آنکه بتواند در گروه کر مدرسه باقی بماند آنرا مطرح کرده است.

باب دیلان گیتار و ساز دهنی این آهنگ را خودش بطور همزمان می‌نوازد. برای این امر ساز دهنی با کمک میله هایی در فاصله مناسب از دهان او قرار می‌گیرد و او در حین نواختن گیتار در ساز دهنی نیز می‌دمد.
برخی از بزرگترین تبهکاران آنهایی هستند که سرشان را به پشت بر می‌گردانند، وقتی که جرم و خطایی را می‌بینند و می‌دانند که جرم و خطاست.
-- باب دیلن

جایگاه 14 رده‌ای است که مجله Rolling Stone در جدول رده بندی «500 آهنگ برتر همه دوران»، به این ترانه داده است. شنیدن آن را از دست ندهید.

Blowin' In The Wind

How many roads must a man walk down
Before you call him a man?
Yes, 'n' how many seas must a white dove sail
Before she sleeps in the sand?
Yes, 'n' how many times must the cannon balls fly
Before they're forever banned?
The answer, my friend, is blowin' in the wind,
The answer is blowin' in the wind.

How many years can a mountain exist
Before it's washed to the sea?
Yes, 'n' how many years can some people exist
Before they're allowed to be free?
Yes, 'n' how many times can a man turn his head,
Pretending he just doesn't see?
The answer, my friend, is blowin' in the wind,
The answer is blowin' in the wind.

How many times must a man look up
Before he can see the sky?
Yes, 'n' how many ears must one man have
Before he can hear people cry?
Yes, 'n' how many deaths will it take till he knows
That too many people have died?
The answer, my friend, is blowin' in the wind,
The answer is blowin' in the wind.

http://www.bobdylan.com/#/songs/blowin-wind

از هابل تا هابل

در اپریل سال 1990 شاتل دیسکاوری هابل را در مداری به دور زمین قرار داد. از آن پس بود که انسان توانست با چشم هابل به جهان بنگرد. این تلسکوپ غول پیکر به پاس ادوین هابل ستاره شناس آمریکایی، هابل نام گرفت.
هابل با همکاری مشترک ناسا و آژانس فضایی اروپا تولید شد و به یکی از رصد خانه‌های بزرگ ناسا تبدیل شد.

پروژه هابل در دهه 70 میلادی شروع شد. در ابتدا قرار بود این تلسکوپ در سال 1983 به فضا پرتاب شود، اما مشکلات تکنیکی و افزایش هزینه‌های آن این پروژه را با تاخیر روبرو ساخت. (البته برای امثال من و شما که کلاً در تاخیر زندگی می‌کنیم هفت سال تاخیر خیلی زیاد نیست. 40 سال طول کشید مترو ساختیم. اگر می‌خواستیم هابل هوا کنیم احتمالا با فرج آقا همزمان می‌شد)

از سال 1610 تاکنون، یعنی از زمانی که گالیله تلسکوپ خود را به سوی آسمان نشانه رفت، هیچ رویدادی به اندازه ساخت و به کارگیری تلسکوپ فضایی هابل درک ما را از کیهان متحول نکرده است.

بخشی از معرفی نامه رسمی ناسا از تلسکوپ هابل

سرانجام لحظه پرتاب فرا رسید. هابل با شاتل دیسکاوری به فضا پرتاب شد تا بتواند از خارج از جو زمین عکسهایی از عالم "لاهوت" به عالم "ناسوت" عرضه کند. اما همه چیز بخوبی پیش نرفت. آیینه اصلی تلسکوپ در موقعیت خود قرار نگرفت و از کارایی هابل به نحو چشمگیری کاسته شد . ناسا عملیات سرویس هابل را در دستور کار قرار داد. در سال 2003 فضاپیمای دیسکاوری بار دیگر عازم سفری به ورای جو زمین شد. این بار برای تعمیر تلسکوپ هابل. پس از این عملیات بود که هابل به کیفیت که مدنظر آن بود رسید.
پرتاب هابل به فضا
قرارگیری هابل در خارج از اتمسفر زمین باعث می‌شود تا بتواند تصاویری با کیفیت بسیار بالا و تقریبا بدون هر گونه نور پس زمینه تهیه کند. هابل تا سال 2003 چهار بار تعمیر شد. در عملیات اول (A) نقص آیینه اصلی تلسکوپ اصلاح شد. عملیات دوم، سوم و چهارم (2, 3 A, and 3B ) برای اصلاح بخشهایی از سیستمهای آن و بهینه و بروز سازی برخی ابزارهای آن انجام شد.
پس از انفجار فضاپیمای دیسکاوری در سال 2003 که به مرگ تمامی فضانوردان منجر شد، عملیات پنجم اصلاح هابل لغو گردید. تا اینکه ناسا از انجام این عملیات در سال 2008 خبر داد. اما با خرابی قسمت دیگری از هابل این عملیات باز هم به تعویق افتاد. دانشمندان ناسا تصمیم گرفتند تا رفع این ایراد را در این ماموریت بگنجانند. وعده‌ی ناسا عملی شد و دیروز شاتل فضایی آتلانتیس به تلسکوپ فضایی هابل که در مداری به ارتفاع 560 کیلومتر از سطح زمین می‌گردد رسید.
این ماموریت آخرین مامورت تعمیر هابل خواهد بود و پس از آن دیگر هابل تعمیر نخواهد شد. پیش بینی می شود در سال 2013 هابل از کار بیفتد. پس از آن تلسکوپ فضایی جیمز وب جایگزین آن خواهد شد.

تصاویری از تلسکوپ هابل:





تصویری از حلقه‌های اورانوس



زحل و اقمار چهارگانه‌اش در تصویر پیدا هستند

مشتری (ژوپیتر). سیاره غول پیکر


برای تهیه این مطلب از لینکهای زیر استفاده شده است:
Hubble Site

طبیعت بیجان

پوستر فیلم طبیعت بیجان. کاری از مرتضی ممیز. پاکت نامه و ساعت شماطه‌دار در پوستر نشان داده شده‌اند

نویسنده و کارگردان: سهراب شهید ثالث
مدیر فیلمبرداری: هوشنگ بهارلو
تدوین: روح الله امامی
تیتراژ و طراح پوستر: مرتضی ممیز
تهیه کننده: پرویز صیاد
بازیگران: بنیادی، زهرا یزدانی، حبیب الله سفریان، محمد علینقی کنی، مجید بقایی، هدایت الله نوید
سال ساخت: 1354

داستان فیلم به زندگی زن و شوهری پیر در نقطه‌ای دور افتاده می‌پردازد. مرد، سوزنبان ساده‌ای است که تنها کارش این است که روزی دوبار خط را عوض کند. در ابتدای فیلم بازرس خط به همراه دو نفر دیگر به دیدن او می‌روند و حکم بازنشستگی‌اش را به او ابلاغ می‌کنند. حکم بازنشستگی پیرمرد سوزنبان نقطه عطفی در فیلم است. از سویی دیگر زن نیز در خانه‌ی ساده و محقرشان قالیچه می‌بافد تا امورات زندگی بگذرد. در قسمتی از فیلم دو نفر برای خرید قالیچه به خانه زن و مرد می‌روند. در قسمتی دیگر تنها فرزندشان که خدمت سربازی را می‌گذراند به دیدن آنها می‌آید و فردا با پایان یافتن مرخصی‌اش به پادگان بر می‌گردد. همه چیز کاملا ساده و بیجان بنظر می‌رسد. یکروز شخصی به محل کار سوزنبان می‌آید و ادعا می‌کند جانشین اوست. سوزنبان به شهر می‌رود تا شکایت کند. در نهایت به کافه‌ای می‌رود و کمی عرق می‌خورد. در آخرین صحنه سوزنبان و زنش خانه‌ی محقرشان را ترک می‌کنند در حالیکه زن  ساعت شماطه‌داری در دست دارد و مرد نیز مشغول بار کردن اثاثیه منزل است. فیلم در این نقطه به پایان می‌رسد.

من فیلم‌هایم را از زاویه نگاه یک نظاره‌گر می‌سازم و با این روش اجازه می‌دهم مخاطبانم خودشان به قضاوت بنشینند.
شهید ثالث--

دوربین تقریبا در تمامی صحنه‌های فیلم ثابت است. این امر فیلم را به قطعاتی مجزا تقسیم می‌کند که در قسمتهایی تقدم و تاخر زمانی دارند. گویی فیلم‌ساز می‌خواهد با این کار زمان و مکان را بی‌حرکت نشان بدهد. آینده در گذشته و گذشته در آینده سیر می‌کند. نمی‌توان خطی جدا کنند بین آن‌ها ترسیم کرد. این امر خصوصا در ابتدای فیلم بارزتر است.

«نه پیرمرد و نه همسرش آماده هیچ تغییر و تحولی نیستند؛ زیرا زمان مفهوم طبیعی خودش را برای آن‌ها از دست داده است. سه بُعد زمان(حال و گذشته و آینده) برای آن‌ها معنایی ندارد، و زندگی آن‌ها در توهم زمان حال تکرار می‌شود. فیلم در زمان حال می‌گذرد؛ تمامی زمان لحظه حاضر است. آن‌ها در لحظه حاضر زندگی می‌کنند، در اکنون؛ گویی چیزی به نام گذشته و آینده وجود ندارد. زمان حال گذشته را تکرار می‌کند و آینده می‌تواند آبستن خطر باشد. در حقیقت برای آن‌ها حرکتی به سوی آینده وجود ندارد؛ زیرا فقط می‌توانند گذشته را به صورت زمان حال تکرار کنند و پشت سر بگذارند. اما زمان به عنوان چارچوب امکانات به ناچار پدیده دگرگونی را پیش می‌آورد؛ دگرگونی به صورت رویداد غیرمنتظره، یا همان اعلام حکم بازنشستگی.» [1]

فیلم بعد از دریافت حکم بازنشستگی پیرمرد به نوعی حتی تماشاگر را هم به هم می‌ریزد. فیلم در نقطه‌ای به پایان می‌رسد که گویا زمان نیز از کار می‌افتد و مرد در آخرین صحنه نگاهی به آیینه می‌اندازد و در حالی به شدت افسرده بنظر می‌رسد این آخرین وسیله را هم  برمی‌دارد.


نمایی از فیلم طبیعت بیجان.

ثابت بودن دوربین در بیشتر صحنه‌ها برداشت‌های دوربین را تبدیل به پرتره‌های زیبایی کرده است که در آن اشیا ثابت هستند و حرکت انسانها گویی تاثیری در مانایی طبیعت ندارد. جدا از اینکه این امر باعث خلق تصاویر زیبا و بدیع نیز شده است.

پوستر فیلم طرحی است از زنده یاد مرتضی ممیز. پوستر زمینه‌ای تیره دارد که عکس پیرمرد در حالی که گویا ممهور به مهر «طبیعت بی‌جان» شده است دیده می‌شود. پاکت نامه و ساعت شماطه‌دار شاید یادآور نامه بازنشستگی پیرمرد و ساعات حرکت قطار باشد.


1- قسمتی از نقد محمد بهارلو بر این فیلم با عنوان: «طبیعت بی‌جان، فیلمی منزوی و جدا افتاده»  (پیشنهاد می‌کنم این یادداشت را حتما بخوانید.)

لینک در شناخت شهید ثالث و سینمای او می‌تواند مفید باشد:
فیلم شناسی کامل سهراب شهید ثالث

وقتی که من بچه بودم مردم نبودند

نمی‌دانم چرا همیشه از «مردم» می‌ترسم. وقتی صحبت از «مردم» می‌شود به یاد این می‌افتم که امروزِ «من» را همین «مردمِ» دیروز تباه کردند.
هر جا دیدید کسی خود را نماینده «مردم» می‌داند، از «مردم» سخن می‌گوید و مدام «مردم، مردم» می‌کند؛ بدانید که با نام «مردم» شیادی می‌کند.

با هم این شعر زیبای «اسماعیل خویی» را دوباره بخوانیم:



وقتی که من بچه بودم،
پرواز یک بادبادک
می‌بُردت از بام‌های سحرخیزی پلک
تا
نارنج‌زاران خورشید.
آه،
آن فاصله‌های کوتاه.
وقتی که من بچه بودم،
خوبی زنی بود که بوی سیگار می‌داد،
و اشک‌های درشتش
از پشت آن عینک ذره بینی
با صوت قرآن می‌آمیخت.

وقتی که من بچه بودم،
آب و زمین و هوا بیشتر بود،
و جیرجیرک
شب‌ها
در متن موسیقی ماه و خاموشی ژرف
آواز می‌خواند.

وقتی که من بچه بودم،
لذت خطی بود
از سنگ
تا زوزه آن سگ پیر و رنجور.
آه،
آن دست‌های ستمکار معصوم.

وقتی که من بچه بودم،
می‌شد ببینی
آن قمری ناتوان را
که بالش
زین سوی قیچی
با باد می‌رفت –
می شد،
آری
می‌شد ببینی،
و با غروری به بی‌رحمی بی‌ریایی
تنها بخندی.

وقتی که من بچه بودم،
در هر هزاران و یک شب
یک قصه بس بود
تا خواب و بیداری خوابناکت
سرشار باشد.

وقتی که من بچه بودم،
زور خدا بیشتر بود.

وقتی که من بچه بودم،
بر پنجره‌های لبخند
اهلی‌ترین سارهای سرور آشیان داشتند،
آه،
آن روزها گربه‌های تفکر
چندین فراوان نبودند.

وقتی که من بچه بودم،
مردم نبودند.

وقتی که من بچه بودم،
غم بود،
اما
کم بود.


"اسماعیل خویی" در سال 1347

حیات و مرگ

گفته‌اند که اشیا یا جان دارند یا بی‌جانند. آنانکه بی‌جانند فاقد متابولیسم حیاتند. آنان برای باقی ماندن نیاز به هیچ چیز غیر از خود ندارند. یک سنگ را در نظر بگیرید این سنگ ممکن است در طول هزاران سال تغییر شکل یابد. این سنگ به مرور توسط آب تراشیده و صیقل می‌یابد تا روزی که هزاران خرد شود و ‌‌پس از به آن‌ها میگوییم شن ریزه. آن سنگ اگر چه شکل سابق نیست اما هنوز هست!

آنانکه می‌گوییم جاندار، داستانشان پیچیده‌تر است. آنان زنده‌اند تا زمانی که حیات جاری است. بدین سان است که مغز می‌اندیشد، قلب می‌تپد، در رگ‌ها خون جاری می‌شود و آدمی به زندگی ادامه می‌دهد. تا روزی که مغز دیگر فرمان نمی‌دهد، قلب از تپش می‌ایستد، شش‌ها دیگر هوایی را به درون نمی‌کشند، خونی در رگها به گردش نمی‌اُفتد. 21 گرم از وزن کاسته می‌شود و نفسی برون نمی‌آید که مُمِد حیات باشد. اینجاست که حیات رخ در پرده می‌کشد و آدمی می‌میرد. اما من گمان ندارم مرگ پایان زندگی باشند.
اینها را گفتم چون مادربزرگم دیروز مرد. تشییع جنازه مثل یک شکنجه بود.

ما و موش‌ها

سوار تاکسی می‌شوی که تابلویی نگاهت را به خودش جلب می‌کند. "منطقه‌ی طعمه گذاری شده برای موش‌‌ها”.

هیچ می‌دانستید که یکی از بزرگترین معضلات شهر تهران همین موش است. به اندازه جمعیت ساکت این شهر نه بلکه دست کم سه برابر آن موش وجود دارد! یعنی برای هر نفر ما سه موش. این موشها حتی به اندازه گربه‌ها هم خوش شانس نیستند. شهرداری تصمیم گرفته است گربه‌های پایتخت را عقیم کند تا اینکه آنها را مثلا درون کوره گربه سوزی بیندازد یا با سم دستشان را از این دنیا فانی کوتاه کند. آه، تازه یادم آمد روبروی شرکت ما دو سه روز است که لاشه یک گربه سیاه افتاده است. نمی‌دانم این گربه از بس عقیم شد مرد یا مرض دیگری داشت. خوشبختانه تا حالا آنفولانزای گربه‌ای کشف نشده است. پس نیازی هم به برداشتن لاشه‌ی گربه‌ها از خیابان نیست. این چند روز که بارانکی باریده این لاشه به وضع اسفناکی در حال منهدم شدن است. طبیعت به مرور لاشه را منهدم می‌کند.
اما موش را که نمی‌شود عقیم کرد. یکی دوتا هم که نیستند. صحبت از میلیون است. هر چند دیگر یک میلیون تومان یعنی کم اما یک میلیون عدد خیلی بزرگی است. در ضمن نباید فراموش کرد که این موجود به نحوه عجیبی پر زاد و ولد است. هر بار که نر و ماده ای به هم برخورد می‌کنند لشگری از موشها به دنیا می‌آورند. امری که آدم را بیشتر به یاد حاملگی‌های ناخواسته می‌اندازد. بیچاره این موشها که نمی‌دانند کاندوم چیست و وازکتومی چطور انجام می‌شود. این بیچاره‌ها که مثل دانشجویان ما دو واحد تنظیم خانواده پاس نکرده‌اند. اگر چه بنظر می‌رسد مسافران خوبی هستند و دست سانفرانسیسکو رفتنشان خوب است!
بیچاره این موشهای پدر و مادر که بدلیل جهل خدادادی‌شان باید انتظار آینده نافرجام فرزندانشان را بکشند. آینده‌ای که ممکن است با طعه‌های شهرداری گره بخورد یا با این تله‌هایی که گردن موش بیچاره را خرد می‌کند. همین چند وقت پیش بود که موشی فضولی را با همین روش دستگیر کردیم. می‌توانید تصور کنید موش چه دست و پایی می‌زد تا جان سپرد. خاکش کردم!
مرگ یک عدد از این موشها کمتر دل کسی را بدرد می‌آورد. چرا که این موجود به مقدار زیادی چندش آوری است. تا حالا چشمتان به موشهای خیابان کارگر افتاده است. اگر خوش شانس باشید شاید بتوانید در آن واحد چندین عدد موش را رویت کنید. نمی‌دانم این موشها چرا اینطور عظیم الجثه‌اند. احتمالا زباله‌های دولتی و اداری چرب و چیل‌ترند، شاید درون آنها نفت هم بشود یافت. آخر این مناطق پراند از ادارات و وزارتخانه‌های دولتی.
راستی چرا شهرداران پایتخت به جای خدمت به خلق و جلب رضایت باری تعالی، برنامه‌ای برای مبارزه با موش ندارند.