کسی دلش برای مجاهدین نمی سوزد!

عده‌ای مسلح به کمپ اشرف حمله کرده‌اند و تعدادی از اعضای بعضا رده بالای سازمان مجاهدین خلق را به طرز غیر انسانی با دستهای بسته به قتل رسانده‌اند. تصاویر هولناک این وقایع دل هر انسانی را بدرد می‌آورد. از این سو کسانی هم هستند در درون کشور که از این قتل عام نه تنها ناراضی نیستند بلکه عملا از ابراز خوشحالی خود نیز دریغ نمی‌ورزند.

اما براستی چرا جنبش دموکراسی خواهی ایران در این خصوص سکوت کرده است. سکوتی که شاید معنی آن ایران برای همه ایرانیان بجز «مجاهدین خلق» باشد!

ممکن است استدلال شود که مجاهدین خلق آنچنان از سوی حکومت منفور شده‌اند که کسی جرات ابراز نظر در این خصوص را ندارد. مجاهدین خلق که با نام آشنای «منافقین» در ایران معرفی می‌شوند و مسئول بسیاری از خشونتهای اوایل انقلاب به شمار می‌روند، چه کرده‌اند که حتی در اپوزیسیون خارج از کشور هم چندان طرفداری ندارند؟

واقعیت کشتار اشرف حقیقتی تلخ نیز در پس خود دارد: کسی دلش برای مجاهدین نمی‌سوزد!

سازمان مجاهدین پس از انقلاب گروهی بود پر دردسر و بی منطق. متکی به اسلحه و اراجیف مسعود. ترکیب‌هایی چون «مارکسیست اسلامی» و «جامعه بی طبقه توحیدی» هم روحانیت را می‌هراسند و هم روشنفکران از عاقبتش بیمناک بودند. تفاهم نانوشته‌ای در شورای انقلاب بود که مجاهدین قدرت نگیرند. خمینی هم از همان روز اول که مجاهدین قرق کردند دانشگاه تهران را برای سخنرانی‌اش، بلیزرش را به سمت بهشت زهرا برد تا سهمی از آن سخنرانی تاریخی در 12 بهمن 57 نصیب مجاهدین نشود! از این میان تنها بنی صدر بود که مدتی با برادر مسعود خوش و بشی داشت. که آنهم دیری نپایید.

افغانی‌ها ضرب‌المثلی دارند که می‌گوید: مهمان یک روز، دو روز، نی تا نوروز! حوصله میزبان هم بالاخره روزی سر می‌رسد دیگر! بعد از سرنگونی صدام و روی کار آمدن دوت شیعه همراستا با جمهوری اسلامی چرا مجاهدین هنوز اصرار داشتند و دارند که در اشرف بمانند؟ براستی مجاهدین خلق با آن همه تمکن مالی سرانش باید اینگونه سرگردان باشند! شاید سران مجاهدین در فکر این باشند که اگر جنگی در بگیرد، اشرفیان دوباره سلاح بدست در تهران مانور بدهند. در زمانی که همه کسانی که هم و غم شان ایران است و آینده آن و سایه جنگ خواب را از سرشان برده است، اینان تنها گروهی هستند که گرای جنگ به سنا می‌دهند. لابی می‌کنند تا تحریم‌ها بیشتر شود و مردم ایران بیشتر در فقر و تنگدستی فرو روند. مجاهدین امروز چیزی را درو می‌کنند که خود کاشته‌اند.

درست است که مجاهدین امروز از فهرست گروه‌های تروریستی آمریکا خارج شده‌اند، اما واقعا آیا اینها تفنگ را وانهاده و گل برداشته‌اند؟

شاید کسانی هم باشند در درون سازمان! که از قتل همرزمان سابقشان نه تنها ناراحت که بسی خشنود هم باشند. ما که دفترمان را کنار کاخ سفید باز کرده‌ایم. اشرفی‌ها خودشان فکری برای خودشان بردارند!

قایقی که در سواحل آزاد غرق می‌شود

این فرنگی‌ها اصولا خیلی «مالیاتی» فکر می‌کنند. علاقه خاصی هم دارند رصد کنند ببیند مالیاتشان کجا خرج می‌شود. اگر دولت خیلی مالیات بی زبان را خرج نظامی گری کند، دولت بعدی را می‌دهند دست چپی‌ها. اگر چپی‌ها هم خیلی ناز اقلیت‌ها و مهاجران را بکشد، خیلی دموکراتیک کرسی‌هایشان را در پارلمان از دست می‌دهند و دولت سقوط می کند! و دوباره دولت دست راستی و مهاجران بدبخت فلک زده در کشتی به امید سواحل دنیای آزاد! در خبرها آمده بود که قایق پناهجویان ایرانی و افغانی در راه جزیره «کریسمس» استرالیا غرق شد! خبری که به سرعت در روزنامه‌های استرالیایی در مورد آن بحث براه افتاد.

حالا اگر صد هزار تا هم تو سوریه نفله شوند، شاید تیتر یک روزنامه صبح بشوند اما پای «بساط آبجو» که نمی‌شود در مورد «بشار اسد» حرف زد. بالاخره حساب، حساب بیت‌المال است و مثل امورات مسلمین کیلویی نیست. سنت، سنتش «رجیستر» می‌شود. پول مالیات که نباید صرف مهاجران غیرقانونی شود. می‌خواستند نیایند، دندشان نرم...
دولت استرالیا هم خیلی بامزه اعلام کرده است که از این پس مهاجران غیرقانونی را در خاک خودمان نگه نمی‌داریم. می‌فرستیمشان جزیره‌ای به نام نائورا وسط اقیانوس آرام! جایی که آدم یاد پاپیون می‌افتد و فرار از جهنم. اینجاست که فک و فامیل «مسافر بهشت» تازه باید بیفتند دنبال پیش شماره نائورا. اگر اوضاع همین طور خوب پیش برود بد هم نیست دو سه تا از این حاجی بازاری‌های خودمان به فکر زدن یک صرافی هم وسط اقیانوس آرام باشند.

داستان این تلاش رسیدن به آبهای دنیای آزاد اما خیلی ساده تر از این حرفهاست. کافی است فقط خودت را برسانی اندونزی. چند هزار دلاری خرج دارد تا بلیط «کشتی ناخدا» را بخری. ناخدا هم بالاخره زن و بچه دارد و زن و بچه هم خرج. تازه این جنوب شرقی ها هم هر چقدر کیفیت کارشان پایین است، انصافا کمیت کار خیلی خوب است. همین جور قد و نیم قد دور و برشان ریخته!

کشتی که در نهایت توسط پلیس ضبط می شود. ناخدا هم بعد از آن چند سالی باید برود آب خنک بخورد. حالا شما مسافر کشتی هستی که قرار است ضبط شود و ناخدایش هم باید برود زندان. با سلام و صلوات و دعای خیر مادر البته می‌شود راه افتاد، اما همینکه اولین تکان به این جسم شناور در آب -اگر اسمش را بشود گفت کشتی- بخورد دیگر «مادر هم بگرخد»! طوفان‌های استوایی هم که قاعده ندارند. هوا صاف است ناگهان دلش می‌گیرد. اولین تکان قایق نصف می‌شود و «شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حایل».

جلیقه شنا روی آب نگهت می‌دارد و اما موج از حرکت نمی‌ایستد. «اقیانوس» است «استخر فرحزاد» که نیست. تازه سواحل استرالیا کوسه هم دارند. کوسه‌هایی که گوشت خاورمیانه‌ای برایشان دیگر طعم جدیدی نیست. تیم امداد و نجات هم که برای انسان «جهان سومی» خودش را بخطر نمی‌اندازد. انسان جهان سومی که ارزش «شهروند» ینگه دنیا را ندارد که بخواهند برایش تیم جستجو و نجات تشکیل دهند. هوا که صاف شد تازه سر کله‌شان پیدا می‌شود ببیند «کی زنده است، کی مرده». بیشتر به یک سرشماری می‌ماند تا نجات. حالا بدبخت آن پدری که بچه اش خوراک کوسه شده و باید در «فرم» پر کند که چرا غیر قانونی وارد آبهای استرالیا شده است.

دستکم می‌شود دلت را صابون بزنی که در آبهای استرالیا شاید چهار نفر مدافع حقوق بشر باشند که حالی ازت بپرسند، نه مثل آن «خراب شده» که «سگ» صاحبش را نمی‌شناسد. اینجا برای سگهایشان هم انجمن حمایتی دارند. هرچه باشد «دنیای آزاد» است. اگر ما هنوز دعوا می‌کنیم که حقوق بشر اسلامی می‌شود یا نه، این خارجه سالهاست که بشر را در مرکز عالم گذاشته.
باز هم جای شکرش باقی است. این را بگذارید به حساب افغانی‌هایی که سرباز صفر مملکت چند وقت پیش ژ-۳ اش را روی آنها خالی کرد. البته حدیث قدسی است که به «فرزندان خود سوارکاری و تیراندازی بیاموزید» اما کسی نبود بگوید سرباز عزیزم! هدف جاندار است. افغانی می‌خواست بیاید ایران آجر بیندازد بالا، جنازه‌اش برگشت هرات.

در دنیای آزاد که نمی تواند این بدبخت بیچاره‌ها را ریخت توی دریا تا خوراک کوسه‌ها شوند!

برگردیم سر میز آبجوی «اوزی»ها. امسال بیشترین پناهجو غیر قانونی از ایران بوده‌اند. بعد از ایران از کشورهایی مثل افغانستان و کامبوج و سری‌لانکا. حالا شاید این خارجی‌ها جرات نکنند بروند افغانستان. ایران هم که منطقه ممنوع است. ولی حتما به زیارت معبد آنگوروات کامبوج نایل شده‌اند. سری‌لانکا هم که هم ارزان است و هم سواحل خوبی دارد. اما من که هم افغانستان رفته‌ام و هم سری‌لانکا و هم کامبوج می‌توانم حس کنم که چه تصوری از ایران در ذهن آنها شکل می‌گیرد وقتی این اسامی کنار هم فهرست می‌شوند. البته غیر طبیعی هم نیست.
خوب! ایرانی بودن حس غریبی است که فقط یک ایرانی می‌تواند آنرا درک کند. یاد روزی افتادم که غرق عوالم خودم در تحسین معماری ژاپنی، داشتم در آشپزخانه هتلم در کیوتوی ژاپن صبحانه به سبک ژاپنی می‌خوردم. رشته افکارم پرید وقتی که یکی از سه خانم مسنی که همزمان با من سفارش صبحانه داده بودند با لهجه آلمانی از من پرسیدند: «ور آر یو فرام؟» تا آمدم بگویم ایرانی هستم ناگهان نگاهم خورد به تیتر روزنامه ژاپن تایمز که یکی از آنان در حال مطالعه آن بود. کلمه درشت ایران و سوریه در کنار هم و در صفحه نخست روزنامه با تیتر بزرگ. …