هفدهمین یخبندان

قسمتهایی از فیلم اُتانازی (OTANAZY)
کارگردان: رحمان رضایی
اختصاصی "دریاب دمی"

متنی که در زیر می خوانید قسمتهایی از فیلم اتانازی به کارگردانی رحمان رضایی است، بدون هیچ مقدمه ای آن را بخوانید:


آخ! این کتاب‌ها را دسته دسته می‌ریزند تو آتش، چون بحرانه، بحران کربن، ماده قابل احتراق خوب!
وای! ای داد بیداد! بدن آدم هم که معدن کربنه!
- گذشته که جز غم و غصه چیزی برای آدم نداره، داره؟ اگر خوب بوده که [یادآوریش] حسرت دوریه، اگر هم بد بوده یادآوریش ناراحت کننده [است].
- من آدم خیلی بدبختی‌ام!
- بگذار یک چیزی بهت بگم تا بدونی خیلی خوشبختی، یک داستان.
هیچ می دونستی هر 250 هزار سال زمین یک بار یخ می زند؟
شاید این را هم نمی‌دونستی که زمین تا حالا شانزده بار یخ زده و دوباره گرم شده‌[است]؟
پس حتماً این رو هم نمی‌دونستی که تا آغاز فصل هفدهم یخبندان چقدر مانده‌است؟
آنقدر مانده‌است که ازگردگرد استخوان من وتو هیچ [چیزی] نمی‌ماند؟
تصورکن!
درخت‌ها، گیاه‌ها، جانورها، آدم‌هایی که هستند، یکهو صبح بلند می‌شوند، می‌بینند هوا سرد شده[است]
اول سردشان می‌شود و سرما می‌خورند،دستانشان کبود میشود ولی بازهم هوا سرد است.
بعد میروند کنار شومینه‌ها، کنار منقل‌ها، زیرکرسی‌ها جمع می شوند و بعد کوره‌ها روشن میشه!
حرارت را دو برابر می‌کنند، قیمت سوخت بالا می‌رود.
حالا من نمی‌دونم اصلاً اون موقع سوختی هست، نیست؟ آدم‌ها چه کارمی‌کنند؟ چه شکلی‌اند؟ ولی به خاطر یه چکه نفت کشت و کشتار میشود، هان.
برای گرم شدن یک چیزی باید بسوزد. [ولی] دیگر چیزی نمانده‌است که بسوزد!
اسباب و اثاثیه‌ها‌شون را می‌ریزند توی آتیش!
بعد نوبت کتاب‌ها می‌شود. آخ! این کتاب‌ها را دسته دسته می‌ریزند تو آتش، چون بحرانه، بحران کربن، ماده قابل احتراق خوب!
وای! ای داد بیداد! بدن آدم هم که معدن کربنه!
پیرمرد و پیرزن‌ها هستند که میروند درون آتش تا گرما بخش محفل جوان‌ها بشوند،
پدر و مادرهای سنگدل می‌گیرند این بچه‌ها را می‌ریزند تو آتش، عین سوخت فسیلی!
زن و مرد هر کس زورش بیشتر است آن یکی را می‌فرستد درون آتش تا یک کم گرمتر بشود! وای!
بسوز! بسوز!
حالا عشق این وسط میدان دار بشود و عاشق بخاطر معشوق تن به آتش بدهد بحثش جداست.
آدم شیدا می‌کند این کار را، هان! آدم عاشق می‌کند این کار را، هان!
ولی آخرین نفر بالاخره باید غزل خداحافظی را بخواند، از هر خانواده‌ای یک نفری مانده‌است دیگر.
آخ ! آخ! این خون که تو پاهاش دارد منجمد می‌شود! این پاها می‌گیرد و دیگه نمی‌تواند بایستد!
می‌نشیند و چمباتمه می‌زند!
بعد با خودش می‌گوید: « اِ اِ من دارم می‌میرم هان، من بخاطر دو سه روز بیشتر فک و فامیل و عشق را ریختم تو آتش!
ای خاک بر سرم! چه کاری کردم من!»
بعد [با خودش] می‌گوید: «آیندگان راجع به من چی می نویسند؟»
بعدش خوشحال می‌شود و می‌گوید: «اصلاً آیندگانی وجود ندارند که چیزی [در مورد من] بگویند، مورخی نیست که چیزی بنویسد.» و خوشحال می‌شود.
بعد صداها میاد، بچه‌اش می‌گوید بابا منو نکش، پدرش، مادرش هم همینطور! زنش می‌گوید: «بابا لااقل باهم برویم درون آتش!»
بعد اشک از چشمانش می‌آید پایین و روی گونه‌هایش یخ می‌زند.
و این همان جاست، همان جاست که هفدهمین فصل یخبندان شروع میشود.

خوب حالا دیدی خوشبختی !!!

-------------------------------------------
انسان بودن و انسان ماندن مسئله اصلی قصه این فیلم را تشکیل می‌دهد. کلمه اتانازی طبق متن فیلم لغت پزشکی به معنای مرگ شیرین است.
مرگ بیمار لاعلاج توسط پزشک معالج به خواسته مریض که در اکثر کشورهای جهان رواج یافته است. ولی کشورهای اسلامی از جمله ایران با این مسئله مخالفند و این داستان (داستان بودن و نبودن) دست مایه این فیلم است.