نمیدانم چرا همیشه از «مردم» میترسم. وقتی صحبت از «مردم» میشود به یاد این میافتم که امروزِ «من» را همین «مردمِ» دیروز تباه کردند.
هر جا دیدید کسی خود را نماینده «مردم» میداند، از «مردم» سخن میگوید و مدام «مردم، مردم» میکند؛ بدانید که با نام «مردم» شیادی میکند.
با هم این شعر زیبای «اسماعیل خویی» را دوباره بخوانیم:
وقتی که من بچه بودم،
پرواز یک بادبادک
میبُردت از بامهای سحرخیزی پلک
تا
نارنجزاران خورشید.
آه،
آن فاصلههای کوتاه.
وقتی که من بچه بودم،
خوبی زنی بود که بوی سیگار میداد،
و اشکهای درشتش
از پشت آن عینک ذره بینی
با صوت قرآن میآمیخت.
وقتی که من بچه بودم،
آب و زمین و هوا بیشتر بود،
و جیرجیرک
شبها
در متن موسیقی ماه و خاموشی ژرف
آواز میخواند.
وقتی که من بچه بودم،
لذت خطی بود
از سنگ
تا زوزه آن سگ پیر و رنجور.
آه،
آن دستهای ستمکار معصوم.
وقتی که من بچه بودم،
میشد ببینی
آن قمری ناتوان را
که بالش
زین سوی قیچی
با باد میرفت –
می شد،
آری
میشد ببینی،
و با غروری به بیرحمی بیریایی
تنها بخندی.
وقتی که من بچه بودم،
در هر هزاران و یک شب
یک قصه بس بود
تا خواب و بیداری خوابناکت
سرشار باشد.
وقتی که من بچه بودم،
زور خدا بیشتر بود.
وقتی که من بچه بودم،
بر پنجرههای لبخند
اهلیترین سارهای سرور آشیان داشتند،
آه،
آن روزها گربههای تفکر
چندین فراوان نبودند.
وقتی که من بچه بودم،
مردم نبودند.
وقتی که من بچه بودم،
غم بود،
اما
کم بود.
"اسماعیل خویی" در سال 1347
مصطفي عزيز
پاسخحذفخوشحالم از اينكه دوباره نوشته هاي زيباي شما را مي خوانم