نویسنده: شرلی جکسون
برگردان: یاشین آزادبیگی
اختصاصی "دریاب دمی"
مقدمه:
وقتی که داستان کوتاه «بختآزمایی» برای اولین بار در سال 1948 در مجلهی «نیویورکر» چاپ شد، سیل عظیمی از نامهها به سوی این مجله رهسپار شد که حالتی از تحسین، عصبانیت و سردرگمی را نسبت به آن بیان میکردند. برای مدت زمانی طولانی «شرلی جکسون» از بحث درباره داستان خودداری کرد و معتقد بود که مردم خود باید داستان را ارزیابی کنند و به برداشتی شخصی از معنای آن برسند. با این وجود هر قضاوتی که مردم از این داستان داشته باشند، همه با این نظر که این داستان داستانیست بسیار عجیب موافق هستند.
آسمان صبح 27 ژوئن صاف و آفتابی بود. با گرمایی تازه از یک روز کاملا تابستانی. گلها با اشتیاق عمیقی شکوفه میدادند و دشت کاملا سرسبز شده بود. حوالی ساعت 10 بود که مردم دهکده بتدریج در میدانی که بین اداره پست و بانک قرار داشت گردِ هم آمدند. در بعضی شهرها که جمعیت مردم بسیار زیاد بود، بختآزمایی تقریبا دو روز طول میکشید و از 26 ژوئن شروع میشد. در این شهر که تنها در حدود سیصد نفر سکنه داشت تمام مراسمِ بختآزمایی فقط دو ساعت به طول میانجامید. بنابراین این برنامه در ساعت ده صبح شروع میشد و فقط تا زمانی ادامه مییافت که به روستائیان اجازه میداد برای صرف شام به خانهی خود بروند.
البته بچهها اولین کسانی بودند که دور هم جمع شدند. اخیرا مدرسه بخاطر فرارسیدنِ فصل تابستان تعطیل شده و حسی از رهایی توام با آشفتگی، وجود آنها را فرا گرفته بود. آنها تصمیم گرفتند قبل از اینکه به بازی پر هیاهویی بپردازند، مدت کاملا کوتاهی گرد هم بیایند. هنوز درباره کلاس، معلم، کتابها و تنبیهات صحبت میکردند. بابی مارتین تقریبا تمام جیبهایش را پر از سنگ کرده بود و بقیه پسرها نیز با انتخاب صافترین و گردترین سنگها بزودی از عمل او تقلید کردند. بابی، هری و دیکی دلاکروز که روستائیان این اسم را دلاکروی تلفظ میکردند کپه بزرگی از سنگها را در گوشهای از میدان ساختند و برای در امان ماندنش از حمله بقیه پسرها به نگهبانی از آن پرداختند.
دخترها در کناری ایستادند و در حالیکه حرف می زدند، از بالای شانههای یکدیگر پسرها را مینگریستند. بچههای خیلی کوچک نیز در گرد و غبار غلط میزدند و یا محکم به دستان برادرها و خواهرهای بزرگتر از خود میچسبیدند. خیلی زود مردها در حالیکه فرزندان خود را میپاییدند و از کشاورزی، باران، تراکتورها و مالیات سخن میگفتند، دور هم جمع شدند. آنها بدور از گوشهای که کپه سنگها در آن قرار داشت گرد یکدیگر حلقه زدند. به آرامی جُک میگفتند و بجای قهقهه زدن لبخند میزدند. زنها که لباسها و بلوزهای کار رنگ و رو رفتهای به تن داشتند، مدت کوتاهی پس از مردانشان آمدند. با یکدیگر احوالپرسی کردند و همچنانکه میرفتند تا به شوهران خود بپیوندند، شایعات مختصری رد و بدل کردند. بزودی آنها در حالی که شانه به شانه شوهران خود ایستاده بودند بچههای خود را صدا زدند و بچهها که چهار یا پنج بار مورد خطاب قرار گرفته بودند با بی میلی آمدند.
بابی مارتین از زیر دست مادرش که سعی داشت او را محکم بگیرد، جاخالی داد و فرار کرد و بعد خندان به سمت کپه سنگها بازگشت. پدرش با صدای بلند و تیزی او را صدا زد و بابی سریعا برگشت و بین پدر و بزرگترین برادرش آرام گرفت. بختآزمایی همانند رقصهایی که در میدان شهر برگزار میشد، کلوبهای تفریحی نوجوانان و یا برنامه هالووین به وسیله آقای سامرز رهبری میشد، چرا که او از وقت و انرژی کافی برای به اجرا درآوردن فعالیتهای سرگرمکننده شهر برخوردار بود. او مردی خوش اخلاق بود که صورتی گرد داشت و به تجارت زغال سنگ مشغول بود. مردم برای او متاسف بودند زیرا فرزندی نداشت و همسرش نیز زنی پرخاشگر بود. وقتی که او با جعبه چوبی سیاهی وارد میدان شهر شد، همهمهای در میان روستائیان بوجود آمد. او دست تکان داد و گفت: «امروز یه خورده دیر شد دوستان».
آقای گریوز رییس اداره پست در حالی که صندلی سهپایهای را حمل میکرد، بدنبال او آمد. صندلی در وسط میدان قرار گرفت و آقای سامرز جعبه سیاه را روی آن قرار داد. روستائیان در حالی که فضایی را بین خود و صندلی بوجود آوردند، فاصله خود را حفظ کردند و هنگامی که آقای سامرز گفت: «کسی بین شما هست که بخواد به من کمک کنه؟» سکوتی در مقابل آن دو مرد بوجود آمد. آقای مارتین و بزرگترین پسرش باکستر پیش آمدند تا وقتی که آقای سامرز برگههای درون جعبه را بهم میزند، محکم آنرا روی صندلی نگه دارند. اسباب و لوازم اصلی بختآزمایی زمان درازی پیش از این از دست رفته بود و جعبه سیاهی که اکنون روی صندلی قرار داشت، حتی قبل از اینکه آقای وارنر پیر -که مسنترین مرد دهکده به حساب میرفت- به دنیا بیاید، مورد استفاده قرار گرفته بود. آقای سامرز همیشه از ساختن یک جعبه تازه با مردم حرف می زد، اما کسی حاضر نبود آن را بخاطر اینکه نمادی از سنت آنان بود نابود کند. اینطور شایع شده بود که جعبه حاضر از تکههای جعبهای ساخته شده بود که پیش از آن مورد استفاده قرار میگرفت. آن جعبه به دست اولین گروه از مردمی که برای احداث یک دهکده در این مکان سکنی گزیده بودند ساخته شده بود. هرسال پس از انجام بختآزمایی آقای سامرز باز هم درباره ساختن یک جعبه تازه صحبت میکرد اما هر سال دوباره بدون آنکه اقدامی صورت پذیرد، این موضوع به باد فراموشی سپرده میشد. جعبه سیاه هر سال کهنهتر میشد و حالا دیگر جعبه کاملا سیاهی نبود، بلکه یک طرف آن به شکل بدی تراشه تراشه شده بود، بطوری که میشد رنگ اصلی چوب را مشاهده کرد و یا اینکه بعضی از قسمتهای جعبه تغییر رنگ داده و کمرنگ شده بود. آقای مارتین و بزرگترین پسرش باکستر وقتی که آقای سامرز برگهها را بههم میزد جعبه را محکم روی صندلی نگه داشتند. بخاطر فراموش شدن بسیاری از رسوم و یا کنار گذاشته شدن آنها، آقای سامرز موفق شده بود برگههای کاغذی را جایگزین تکه چوبهای کوچکی کُند که نسلهای متمادی از آنها استفاده شده بود. دلیل او این بود که این تکه چوبها زمانی که دهکده کوچک بود بسیار عالی بودند. ولی حالا که جمعیت مردم بیش از سیصد نفر بود و تقریبا به مقدار آن هر ساله افزوده میشد میبایست از چیزی استفاده میکردند که آسانتر درون جعبه سیاه قرار گیرد.
شبِ قبل از مراسم بختآزمایی آقای سامرز و آقای گریوز تکه کاغذهای کوچکی را تهیه میکردند و داخل جعبه قرار میدادند. سپس این جعبه را درون گاو صندوق شرکت زغال سنگی که متعلق به آقای سامرز بود نگه میداشتند و درب آن را تا صبح روز بعد، زمانی که او آماده میشد جعبه را به میدان ببرد، قفل میکردند. گاهی جعبه در یک جا و گاهی در مکانی دیگر به کناری گذاشته میشد، بطوری که یکسال را در اصطبل آقای گریوز و سالی دیگر را در زیرزمین اداره پست گذرانده بود. گاهی نیز آن را در یکی از قفسه های خواروبار فروشی آقای مارتین قرار میدادند و همانجا نگه میداشتند.
قبل از آنکه آقای سامرز شروع مراسم بختآزمایی را اعلام کند هیاهوی بسیار زیادی به راه افتاد. میبایست فهرستی از اسامی روسای خانوادهها، سرپرست هر خانواده، و نیز اعضای هر خانواده تهیه میشد. همچنین آقای سامرز به عنوان مسئول اصلی این بختآزمایی در مراسم سوگند شایستهای شرکت میکرد که بوسیله آقای گریوز انجام میشد. گاهی بعضی از مردم نوعی تک خوانی را به خاطر میآوردند که به وسیله مسئول بختآزمایی اجرا میشد و شامل نغمهای بدون وزن و سطحی بود که هر ساله به شکل طوطیواری تکرار میشد. بعضی نیز معتقد بودند که چنین مسئولی هنگام ادا کردن و یا خواندن این ترانه باید بایستد. اما سالها و سالها پیش اجازه دادند تا این بخش از تشریفات حذف شود.
نوعی تشریفات خوشامدگویی نیز وجود داشت که مسئول بختآزمایی آن را هنگام صدازدن هر نفر برای برداشتن برگه از درون جعبه بکار میبرد. اما این بخش نیز با گذشت زمان تغییر کرده بود و اکنون فقط میبایست آقای سامرز با هر کسی که پیش میآمد صحبت کند. آقای سامرز در اجرای تمام این برنامهها بسیار عالی بود. پیراهنی سفید و تمیز و شلوار جین آبی به تن داشت. هنگامی که با بیقیدی دستش را روی جعبه سیاه گذاشته بود و برای مدت زمانی طولانی با آقای گریوز و مارتین صحبت کرد بسیار شایسته و مهم به نظر میرسید. تنها زمانی که آقای سامرز سخنانش را قطع کرد و به سمت روستائیان برگشت، خانم هاچینسون عجولانه با بلوزی که در قسمت شانههایش پاره شده بود، از مسیر منتهی به میدان وارد شد و به جایی در پشت جمعیت خزید. او به خانم دلاکروز که پهلوی او ایستاده بود گفت : «امروز کاملا فراموش کرده بودم که چه روزیه» و بعد هر دو به آرامی خندیدند.
خانم هاچینسون ادامه داد: «فکر کردم شوهرم بیرون از خونه مشغول خروار کردن چوبهاست و بعد از پنجره بیرون رو نگاه کردم. دیدم که بچهها هم رفتن. یادم اومد امروز بیست و هفتمه. به همین خاطر بسرعت اومدم».
او دستانش را با پیشبندش پاک کرد و بعد خانم دلاکروز گفت: «درست به موقع اومدی. اونا هنوز دارن اونجا حرف میزنن.» خانم هاچینسون از میان جمعیت گردنش را دراز کرد تا نگاهی بیندازد و شوهر و فرزندانش را دید که جایی در جلوی جمعیت ایستادهاند.
او به نشانه خداحافظی با دستش ضربه آرامی به بازوی خانم دلاکروز زد و تلاش کرد راهش را از میان جمعیت پیدا کند. مردم با لبخندی از یکدیگر جدا شدند تا او وارد شود و دو یا سه نفر با صدایی که به اندازه کافی بلند بود تا در طول جمعیت شنیده شود، گفتند: «زنت داره مِِیاد اینجا. بیل، اون بالاخره توروپیدا کرد».
خانم هاچینسون به شوهرش رسید و آقای سامرز که منتظر مانده بود با مهربانی گفت: «تسی، فکر میکردم مجبوریم بدون تو ادامه بدیم».
خانم هاچینسون با نیشخندی جواب داد: «نمیتونستم که ظرفهامو توی ظرفشویی ول کنم. تو میتونی جو؟».
صدای خنده نرمی در میان جمعیتی که پس از ورود خانم هاچینسون به جای اول خود بر میگشتند پیچید. آقای سامرز با ملایمت گفت: «بسیار خوب. بهتره شروع کنیم و بقیه حرفا رو بذاریم کنار تا بتونیم به کارمون برسیم. کس دیگه ای هست که الان اینجا نباشه؟».
«دانبار». چند نفر گفتند: «دانبار، دانبار».
آقای سامرز به فهرستش نگاه کرد و گفت: «کلاید دانبار، درسته، اون پاش شکسته، چه کسی به جای اون قرعهکشی میکنه؟».
زنی پاسخ داد: «فکر کنم من».
آقای سامرز برگشت تا او را ببیند و گفت: «زنها به جای شوهرشون قرعه میکشن. جنی پسر بزرگی داری که این کارو واست بکنه؟».
گرچه آقای سامرز و هر کس دیگری در دهکده پاسخ را به خوبی میدانستند، ولی این وظیفه مسئول بختآزمایی بود که رسما چنین سئوالاتی را مطرح کند. آقای سامرز با علاقهای که ادب نیز همراه آن بود منتظر ماند. خانم دانبار با پشیمانی گفت: «هوراس هنوز بیشتر از شونزده سال نداره. حدس میزنم امسال باید جای شوهرمو پر کنم».
آقای سامرز گفت: «بسیار خوب.» و چیزی را در فهرستش یادداشت کرد. سپس پرسید: «امسال پسر آقای واتسون تو قرعهکشی شرکت می کنه؟».
پسر قد بلندی دستش را از میان جمعیت بالا آورد و گفت: «من اینجام. برای مادرم و خودم قرعهکشی می کنم».
او پلکهایش را بهم زد و وقتی صداهایی که میگفتند: «پسر خوبی هستی جک» و «خوشحالیم که مامانت یه مرد رو واسه انجام این کار داره» از بین جمعیت شنیده شد، سرش را دزدید.
آقای سامرز گفت: «بسیار خوب. همه هستن. وارنر پیر هم اینجاست؟».
صدایی گفت: «اینجام» و آقای سامرز با علامت سر تایید کرد.
وقتی آقای سامرز گلویش را صاف کرد و نگاهی به فهرستش انداخت، سکوتی ناگهانی جمعیت را فرا گرفت. او گفت: «همه حاضرین؟ حالا اسمها رو میخونم. اول رییس هر خونواده. اونوقت آقایون بیان و هرکدوم برگهای رو از جعبه بیرون بکشن. اونو تا خورده تو دستشون نگه دارن و تا وقتی نوبت همه تموم نشده به اون نگاه نکنن. همه چیز روشنه؟».
مردم بارها این کار را انجام داده بودند. بطوریکه فقط نیمی از آنان به دستورالعملها گوش دادند. بیشتر آنها ساکت بودند و بدون نگاه به اطراف لبهای خود را خیس می کردند. بعد آقای سامرز یک دستش را بلند کرد و گفت: «آدامز».
مردی از جمعیت جدا شد و پیش آمد. آقای سامرز گفت: «سلام استیو.» و استیو جواب داد: «سلام جو».
آنها با نوعی شوخ طبعی که عصبانیت نیز همراه آن بود به یکدیگر نیشخندی زدند. آقای استیو بدون اینکه نگاهی به اطراف خود بیندازد چرخید و با عجله به جایش در میان جمعیت برگشت و کمی دورتر از خانوادهاش قرار گرفت.
آقای سامرز گفت: «آلن، اندرسون،...، بنتام».
در ردیف پشتی خانم دلاکروز به خانم گریوز گفت: «اینطور به نظر میاد که اصلا وقت زیادی بین بختآزماییها وجود نداره. انگار همین هفته پیش بود که تو آخرین بختآزمایی شرکت کردیم».
خانم گریوز گفت: «واقعا که زمان خیلی زود میگذره».
«کلارک،...، دلاکروز».
خانم دلاکروز گفت: «شوهر پیرم داره میره». و وقتی شوهرش پیش میرفت نفسش را حبس کرد.
آقای سامرز گفت: «دانبار» و خانم دانبار با قدمهای راسخی به سمت جعبه رفت. در حالی که یکی از زنها گفت: «ادامه بده» و دیگری گفت: «اون داره میره».
خانم گریوز گفت: «بعدی ما هستیم». او آقای گریوز را دید که از کنار جعبه به راه افتاد و با صدای خشنی به آقای سامرز سلام داد و بعد برگه کوچکی را از درون جعبه انتخاب کرد.
حالا در میان جمعیت مردانی دیده میشدند که برگههای تاخورده کوچکی را در دستان بزرگ خود نگه داشته بودند و با عصبانیت بارها آنها را میچرخاندند. خانم دانبار در حالی که برگه کوچکی در دستش قرار داشت کنار دو پسرش ایستاد.
«هاربرت،...، هاچینسون».
خانم هاچینسون گفت: «زود باش برو اونجا بیل» و مردمی که نزدیکی او قرار داشتند خندیدند.
«جونز».
آقای آدامز به وارنر پیر که در کنار او ایستاده بود گفت: «اینجور شایع شده که تو دهکده شمالی بالا سرمون مردم از کنار گذاشتن بختآزمایی حرف میزنن».
وارنر پیر با صدای خس خسی گفت: «یه مشت احمق دیوونه که به حرف جوونترها گوش میدن، هیچ چیز واسه اونا همیشه خوب نیست. چیزی که تو هم میدونی اینه که اونا میخوان به زندگی تو غارها برگردن. بعد از مدتی اینجور زندگی کردن دیگه هیچ کس کار نمیکنه. ضربالمثلی هست که میگه بختآزمایی تو ماه ژوئن خیلی زود محصول رو پربار میکنه. تو خوب میدونی که ما همه سبزی آب پز شده جوجه و میوه بلوط میخوریم. همیشه یه بختآزمایی وجود داشته» و با ترشرویی اضافه کرد: «اینکه آدم ببینه جو سامرز جوون اون بالا داره با همه جک میگه به قدر کافی بد هست».
خانم آدامز گفت: «تو بعضی جاها بختآزمایی رو کنار گذاشتن».
آقای وارنر با لحنی مصمم پاسخ داد: «چیزی جز بد بختی ببار نمییاره. یه مشت جوون احمق».
«مارتین» و بابی مارتین پدرش را دید که پیش رفت. «اور دایک،...، پرسی»
خانم دانبار به پسر بزرگترش گفت: «ایکاش عجله کنن، ایکاش عجله کنن».
پسرش گفت: «اونا دارن میآن».
خانم دانبار گفت: «آماده باش تا بری و به پدرت خبر بدی».
آقای سامرز اسم خودش را صدا زد و با دقت تمام قدم پیش گذاشت. برگهای را از جعبه بیرون آورد و صدا زد: «وارنر».
آقای وارنر همچنان که در میان جمعیت حرکت میکرد گفت: «هفتاد و هفت سال تو این بختآزمایی شرکت کردم. هفتاد و هفت بار».
«واتسون».
پسر قد بلند ناشیانه از بین جمعیت پیش آمد. کسی گفت: «عصبی نباش جک» و آقای سامرز اظهار کرد: «شانسِ تو امتحان کن پسر».
«زانینی».
سپس سکوتی بلند حکمفرما شد. سکوتی نفس گیر تا وقتی که آقای سامرز برگه کاغذی را در هوا نگه داشت و گفت: «بسیار خوب دوستان». برای یک دقیقه کسی هیچ حرکتی نکرد و سپس همه برگه کاغذها باز شد. ناگهان همه زنها بسرعت شروع به حرف زدن کردند و گفتند: «کیه؟ کی اونو برد؟ دانبارها؟ واتسونها؟».
بعد صداها گفتند: «هاچینسونه، بیل هاچینسونه، بیل هاچینسون برد».
خانم دانبار به پسر بزرگترش گفت: «برو به پدرت خبر بده».
مردم اطراف خود را نگاه کردند تا هاچینسونها را ببینند. بیل هاچینسون ساکت ایستاده به کاغذ درون دستش خیره شده بود.
ناگهان تسی هاچینسون با فریادی به آقای سامرز گفت: «تو به اون فرصت کافی برای انتخاب برگهای که میخواست ندادی. من تو رو دیدم این منصفانه نیست».
خانم دلاکروز صدا زد: «سعی کن بازیکن خوبی باشی تسی» و خانم گریوز گفت: «همه ما شانس یکسانی داشتیم».
بیل هاچینسون گفت: «خفه شو تسی».
آقای سامرز گفت: «خیلی خوب. همه گوش کنین. این کار تقریبا زود انجام شد. حالا مجبور هستیم یه خورده بیشتر عجله کنیم تا بتونیم سروقت کارو تموم کنیم».
او به فهرست دیگرش نگاه کرد و گفت: «بیل، تو برای خونواده هاچینسون قرعهکشی میکنی. تو خونواده هاچینسونها کس دیگهای رو داری؟».
خانم هاچینسون هوار کشید: «دان و اِوا هم هستن. بذارین اونا هم شانسشونو امتحان کنن».
آقای سامرز با ملایمت گفت: «تسی، دخترها به همراه خونواده شوهرشون تو قرعهکشی شرکت میکنن. تو اینو مثل هر کس دیگه ای خوب میدونی».
تسی جواب داد: «این منصفانه نبود».
بیل هاچینسون با پشیمانی اظهار کرد: «من اینطور فکر نمیکنم جو. دخترم با خونواده شوهرش تو قرعهکشی شرکت میکنه. فقط اینجوری منصفانس و من خونواده دیگهای بجز بچهها ندارم».
آقای سامرز در توضیح سخنانش گفت: «خب. تا اونجا که قرعهکشی به خونوادهها مربوط میشه، این تو هستی و تا جایی که به اعضای خونوادهها هم مربوط میشه باز هم تو هستی. درسته؟».
بیل هاچینسون گفت: «درسته».
آقای سامرز با حالتی رسمی پرسید: «چند تا بچه بیل؟».
بیل پاسخ داد: «سه تا. بیل جی آر، نانسی و دیو کوچیکه. تسی و من».
آقای سامرز گفت: «بسیار خوب هری. بلیطاشونو برگردون».
آقای گریوز با سر تایید کرد و برگه کاغذها را برداشت.
آقای سامرز دستور داد: «اونارو داخل جعبه بذار. بلیط بیل رو هم بگیر و تو جعبه بذار».
خانم هاچینسون تا آنجا که میتوانست به آرامی گفت: «فکر میکنم باید دوباره شروع کنیم. بهت میگم که منصفانه نبود. تو به اون وقت کافی واسه انتخاب ندادی. همه اینو دیدند».
آقای گریوز پنج برگه کاغذ را انتخاب کرده بود و آنها را درون جعبه گذاشت. سپس بقیه برگهها را به غیر از آنها روی زمین انداخت. نسیم ملایمی برگهها را در بر گرفت و از روی زمین بلند کرد.
خانم هاچینسون به مردمی که در اطرافش بودند میگفت: «همتون گوش کنین».
آقای سامرز از بیل پرسید: «آمادهای بیل؟» و بیل هاچینسون با نگاهی سریع و زودگذر به زن و فرزندانش با حرکت سر تایید کرد.
آقای سامرز گفت: «فراموش نکنین، برگهها رو بردارین و اونا رو باز نکنین تا همه یه برگه بردارن. هری تو به دیو کوچیکه کمک کن».
آقای گریوز دست پسر کوچک را که مشتاقانه با او به سوی جعبه میآمد گرفت.
آقای سامرز گفت: «یه برگه از تو جعبه بیرون بیار دیوی».
دیوی دستش را درون جعبه کرد و خندید. آقای سامرز گفت: «فقط یه دونه بردار. هری، تو اونو واسش نگه دار».
دیو کوچک کنار آقای گریوز ایستاده بود و با تعجب به او نگاه میکرد. سپس آقای گریوز دست بچه را گرفت و برگه تا خورده را از دست راستش بیرون کشید و نگه داشت.
آقای سامرز گفت: «نانسی نفر بعدیه».
نانسی دوازده ساله بود و وقتی با چرخشی به دامن خود پیش رفت و برگه ای را با ظرافت از درون جعبه بیرون کشید، دوستانش نفس سختی کشیدند. آقای سامرز گفت: «بیل جی آر» و بیلی با صورتی سرخ و پاهایی بزرگ هنگام بیرون کشیدن برگه ضربه تقریبا آرامی به جعبه زد.
آقای سامرز صدا زد : «تسی».
تسی دقیقهای درنگ کرد. با نگاهی گستاخانه به اطراف، لبهایش را سفت کرد و به سوی جعبه رفت. سپس برگهای را از درون جعبه چنگ زد و پشتش نگه داشت.
آقای سامرز گفت: «بیل» و بیل هاچینسون به جعبه رسید. با دستش جستجو کرد و سرانجام آن را در حالی که برگه کوچکی در خود داشت بیرون آورد. صدایی از جمعیت بیرون نمیآمد. دختری زمزمه کرد: «امیدوارم نانسی نباشه.» و صدای زمزمه به جمعیتی که جلو ایستاده بودند نیز رسید.
وارنر پیر با لحنی مصمم گفت: «قبلا اینطوری انجام نمیشد. مردم اونجور که قبلا بودن نیستن».
آقای سامرز گفت: «بسیار خوب. برگهها رو باز کنین. هری، تو برگه دیو کوچیکه رو باز کن».
آقای گریوز برگه را باز کرد و وقتی آن را بالا نگه داشت و همه توانستند ببینند که سفید است آهی از میان جمعیت برخاست.
نانسی و بیل جی آر همزمان برگههایشان را باز کردند و هر دو تبسمی کردند و خندیدند. سپس در حالی که به سمت جمعیت میچرخیدند برگهها را روی سرشان نگه داشتند.
آقای سامرز گفت: «تسی».
سکوتی حکمفرما شد و بعد آقای سامرز به بیل هاچینسون نگاه کرد. بیل برگهای را باز کرد و آن را نشان داد. سفید بود.
آقای سامرز گفت : «پس اون تسیه.» و صدایش خاموش شد. «برگشو به ما نشون بده بیل».
بیل هاچینسون به سوی زنش رفت و برگه را به زور از دستش بیرون کشید. نقطه سیاهی بر روی آن قرار داشت. نقطه سیاهی که شب قبل به دست آقای سامرز و با فشار مدادی در دفتر فروش شرکت زغال سنگ بوجود آمده بود.
بیل هاچینسون برگه را بالا نگه داشت و بعد جنب و جوشی در میان جمعیت بوجود آمد.
آقای سامرز گفت: «خب دوستان، بیاین زودتر تمومش کنیم».
اگرچه روستائیان رسوم را فراموش کرده و جعبه سیاه اصلی را از دست داده بودند، اما روش استفاده از سنگها را به خوبی به یاد داشتند. کپه سنگها که پسرها زودتر آن را ساخته بودند آماده بود. روی زمین سنگها و تکه کاغذهای لرزانی که از جعبه بیرون آمده بودند قرار داشتند. خانم دلاکروز سنگ بسیار بزرگی را انتخاب کرد بطوریکه مجبور شد با دو دستش آن را بلند کند و بعد به سمت خانم دانبار رفت و گفت: «زود باش، عجله کن».
خانم دانبار که هر دو دستش پر از سنگهای کوچک بود، در حالی که نفس نفس میزد گفت: «من اصلا نمیتونم بدوم، مجبوری جلوتر بری، من از پشت سر خودمو به تو میرسونم».
بچهها هم سنگهایی در دست داشتند و کسی چند سنگریزه به دیوی هاچینسون کوچک داد.
حالا تسی هاچینسون در وسط محوطه ای روشن قرار داشت و وقتی روستائیان به سمت او حرکت کردند نومیدانه با دستانش از خود دفاع میکرد. او گفت: «منصفانه نیست». سنگی به یک طرف سرش برخورد کرد.
وارنر پیرمی گفت: «یالا، همه، بجنبین».
استیو آدامز به همراه آقای گریوز که در کنار او قرار گرفته بود، پیشاپیش جمعیت حرکت میکرد.
خانم هاچینسون جیغ کشید: «منصفانه نیست، درست نیست» و بعد آنها به بالای سر او رسیدند.
سلام
پاسخحذفذاستان لاتری نوشته جکسون را مدتها پیش خوانده بودم
با این همه ذیذن اسم یاشین به عنوان مترجم مرا به خواندن ذوباره اش واداشت
...
همین طئر دیدن وبلاگ انصافن شیک مصطفی
مرسی از مهدی برای اولین کامنتش! اولین کامنت وبلاگ دریاب دمی را افتتاح میکنیم
پاسخحذفدرود بر شما
پاسخحذفانتخاب این داستان بسیار عالی بود
دو ترم پیش و سر درس نقد ادبی 2 بود که استاد مهری بهفر این داستان را خواندند و نقدش کردیم.
پیروز باشید و
سپاس از حضورتان در دل آرام ترین
در پناه مهر