وداع با آغوش

”اکنون مدتی گذشته بود و من هیچ چیز مقدس ندیده بودم و چیزهای پرافتخار دیگر افتخاری نداشتند و ایثارگران مانند گاو و گوسفند کشتارگاه شیکاگو بودند- گیرم که با این لاشه‌های گوشت کاری نمی‌کردند جز آنکه دفن‌شان کنند- کلمه‌های بسیاری بودند که آدم دیگر طاقت شنیدن‌شان را نداشت و سرانجام فقط اسم جاها آبرویی داشتند... کلمات مجرد، مانند افتخار و شرف و شهامت یا مقدس در کنار نام‌های دهکده‌ها و شماره‌ی جاده‌ها و شماره‌ی فوج‌ها و تاریخ‌ها پوچ و بی‌آبرو شده بودند. “



برگرفته از فصل بیست و هفتم کتاب وداع با اسلحه، ارنست همینگوی، ترجمه نجف دریابندری

۱
«وداع با اسلحه» داستان نسلی است برگشته و سرشکسته از جنگ. داستان افتخاراتی است که دیگر افتخاری نیستند. ایثارها و گذشت‌هایی که وجود نداشتند. داستان حقایقی که تا کنون کتمان می‌شدند. فردریک هنری که داستان کتاب از زبان او نقل می‌شود آمریکایی است که در جنگ جهانی اول در جبهه ایتالیا علیه اتریش می‌جنگند. آنجاست که حقایق جنگ آشکار می‌شود. جنگ بیهوده‌ای که هیچ کس معنی آن را نمی‌فهمد.
داستان جنگی است که سربازانش با آن مخالفند و افسرانش سرخورده‌اند و کسی از کار سردارانش سر در نمی‌آورد. ابتدا فرمان عقب‌نشینی می‌دهند، بعد در هنگام عقب‌نشینی پلیس جنگ را به سراغ افسران می‌فرستند تا آن‌ها را به جرم ترک نفراتشان تیرباران کنند: «این را امتیازی می‌دانستند که نفر بعدی را هنگامی بازپرسی کنند که آنکه قبلاً بازپرسی شده است دارد تیرباران می‌شود. ... می‌فهمیدم مغزشان چگونه کار می‌کند. اگر مغزی داشتند و اگر کار می‌کرد. همه آنها مردان جوانی بودند و داشتند کشورشان را نجات می‌دادند.»
داستان سربازانی است که به خود را به زمین می‌کوبند و فتق‌بند نمی‌بندند و به خایه‌های خود می‌کوبند تا به جنگ نروند: «گوش کن پیاده شو خودت رو پرت کن زمین تا سرت بشکنه، اون وقت موقع برگشتن من سوارت می‌کنم می‌برمت مرکز بهداری»
داستان مردانی است که از زمین و کشتزارهایشان جدا کرده‌اند تا برای میهن بجنگند:‌ «اون‌ها از همون اول شکست خورده بودند، از همون وقتی که از کشتزارهاشون دستشون رو گرفتند بردند توی قشون. از همون وقت شکست خورده بودند». داستان شکست است: «ما حالا همه‌مون نجیب‌تر شده‌ایم. چون که شکست خورده‌ایم»
داستان خون و گلوله و توپ. دوست فردریک -آیمو- به دست ایتالیایی‌های سراسیمه و در حال عقب‌نشینی کشته می‌شود: «گلوله از پایین به پشت گردنش خورده بود و رو به بالا رفته بود و از زیر چشم راستش بیرون آمده بود»
و داستان وداع با اسلحه است: «در لباس شخصی خودم را مسخره احساس می‌کردم. مدتها بود در لباس نظام نبودم و احساس لباس شخصی به تن داشتن را از فراموش کرده بودم»
فردریک هنری که خود مسئول انتقال زخمی‌ها از خط مقدم جبهه است، در یک حادثه در هنگام عملیات به طرز معجزه آسایی از مرگ جان بدر می‌برد. اما زخمی را از جنگ به یادگار می‌برد: «زخمی صفت همه قهرمانان همینگوی است. چنان که می‌دانیم خود او هم در جنگ زخمی شده بود. اما زخم‌های جسمانی قهرمانان او در حقیقت کنایه‌ای از زخم‌های کاری‌تر و عمیق‌تری است که همه‌ی افراد نسل بعد از جنگ آن را با خود داشتند»
در جای جای داستان باران می‌بارد و هنری هر جا که وقت می‌کند شرابی می‌نوشد حتی در بستر بیماری. گویا میخواهد با شراب فراموش کند و شاید باران هم می‌خواهد زمین را بشوید و آسمان را صاف کند. اما هرگز چنین نمی‌شود. در آخر هنری تنها کسی را که به زندگی‌اش معنی داده بود از دست می‌دهد اما باران هنوز هم می‌بارد: «و زیر باران به هتل رفتم»

۲
همینگوی بسیار زیرکانه عنوان کتاب را انتخاب کرده است. چرا که Arms در عنوان داستان “A Farewall to Arms” می‌تواند مراد از آغوش باشد. وداع با آغوش. قهرمان داستان در بیمارستان با زنی به نام کاترین آشنا می‌شود و به شدت دلبسته او. این موضوع برای کاترین هم اتفاق می‌افتد و تمام زندگی‌اش را در وجود فردریک می‌یابد. این دو با هم عشق‌بازی می‌کنند و زیباترین روزهای زندگی‌شان را می‌گذرانند. قهرمان داستان پس از آنکه از ارتش فرار می‌کند به همراه کاترین به سوییس می‌گریزد. کاترین حالا دیگر حامله شده است. آنها قرار می‌گذارند بعد از به دنیا آمدن بچه آبرومندانه با هم ازدواج کنند. آنجا در دامن کوهی در خانه پیرمرد و پیرزنی زندگی می‌کنند و انتظار بهار را می‌کشند. بهار می‌آید و آنها به شهر می‌روند و در نزدیکی بیمارستان در هتلی اقامت می‌کنند تا کاترین بتواند در موقع وضع حمل سریعاً خود را به بیمارستان برساند. سرانجام یک شب کاترین از شدت درد به بیمارستان می‌رود. اما وضع حمل طبیعی نیست. دکتر برای خارج کردن بچه از شکم کاترین به ناچار به عمل سزارین دست می‌زند. اما بچه‌ای که محصول شب‌های خوش میلان -زمان زخمی شدن فردریک- است، اسباب زحمت می‌شود. بچه بخاطر پیچیده شدن بند ناف به دور گردنش یک هفته قبل از بستری شده کاترین مرده بود: «حالا کاترین می‌میرد. آخرش همین است. می‌میری و نمی‌دانی موضوع چه بود. هرگز فرصت نمی‌کنی که بدانی...» و کاترین می‌میرد.

۳
دریابندری در مورد همینگوی می‌نویسد: «همینگوی گوشی تیز، شامه‌ای تند، پوستی حساس، و ذائقه‌ای قوی دارد. صدای لغزیدن یخ را درون سطل نقره‌ای که شیشه‌ی شرابی در آن نهاده‌اند از پشت در اتاق هتل می‌شنود؛ بوی سنگفرش مرمر کف بیمارستان را می‌شنود؛ با پوست خود از لباس شسته و پاکیزه لذت می‌برد؛ مزه‌ی شراب و بادام نمک سود و میگوی خشک را خوب احساس می‌کند. دنیا را از راه حواس قوی خود می‌نوشد و می‌بلعد. می‌کوشد دم را دریابد، با حادثه‌ای شگرف به زندگی رنگ و معنی بدهد. این است که به میدان‌های گاوبازی، شکارگاه‌های آفریقا و میدان‌های جنگ و لجه‌های اقیانوس کشانده می‌شود»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

- برای نوشتن نظر خود تنها از حروف و نویسه‌های استاندارد فارسی استفاده نمایید.
- فارسی زبان مادری ماست. بر ماست که فارسی را پاس داشته و درست بنویسیم.
- در صورتیکه امکان فارسی نویسی در سیستم عامل خود را ندارید می‌توانید از ویرایشگر بهداد بهره بگیرید.