بعد از رهایی سیامک پورزند از اوین به جرم راه اندازی انقلاب مخملی(!) فرصتی دست داد تا یک شب مهمان او در خانهاش باشیم. پیرمرد میزبان ما بود. نحیف بود اما سر کیف. گل از گلش میشکفت وقتی از خانوادهاش حرف میزد. از دخترانش و همسرش مهرانگیز که او را «مهری جان» خطاب میکرد. میگفت شبها بیدار است و روزها در خواب. تمام دلخوشیاش همین صدایی بود که به مدد دو سیم مسی خطابش میکرد: بابا! غیر از درد پا که یادگار اوین بود و به گمانم تا آخر رهایش نکرد، از صدای اذان صبح مسجد نزدیک خانهاش هم گله داشت چرا که خواب سحرگاهیش را پریشان میکرد.
از همه چیز حرف میزد. از تیمورتاش و شاملو تا خاطرات ناگفته اوین. با اشتیاق حرف میزد. میشد تنهایی را از طنین صدایش فهمید. میگویند پیران سرد و گرم روزگار را چشیدهاند این یکی سرد و گرم اوین را هم دیده بود. میگفت وقتی لیگابو -گزارشگر ویژه موضوعی سازمان ملل متحد در رابطه با حق آزادی بیان- به اوین آمد ترتیبی اتخاذ شد تا با زندانیان در حیاط اوین دیدار داشته باشد
مرا که دیگر رمقی نداشتم با برانکارد نزد او بردند بعد از اینکه مترجم او را به من معرفی کرد رو کردم به لیگابو و از او به انگلیسی پرسیدم: «آقای لیگابو آیا میدانید اینجا کجاست؟» لیگابو رو کرد به من و گفت: «بله، البته که میدانم. اینجا اوین است.» نگاهی از سر حسرت به او انداختم و گفتم: «نه آقای لیگابو. شما اشتباه میکنید. اینجا آخر دنیا است!»
چند باری که خواست از شکنجههای دوران زندانش سخن بگوید آه از نهادش بر میآمد. یقین دارم حتی یادآوریاش هم مو بر اندامش استوار میکرد.
میگفت یکی از روزهایی که از خداوند آرزوی مرگ میکرده است، دو سه پاسدار به سلولش آمدند و از او خواستند همراهشان بیاید. او امتناع میکند چرا که رمقی برای سر پا ایستادن نداشته. پاسدارها به کمکش میآیند و او را از بغل میگیرند و بیرون هدایت میکنند. میگفت وقتی فهمید میخواهند به حمام ببرندش در کالبدش نمیگنجید.
مدتها بود اصلاح نکرد بود و به تعبیر خودش بدنش بوی چرک و کثافت میداد. یکی از پاسدارها او را سر پا نگه میدارد و دیگری او را لیف میکشد. در آخر برای اینکه مردانگیشان را ثابت کنند و نظافت را تمام، داروی نظافت را بر بدنش میکشند و آب را میبندند و به همان حال به سلول برش میگردانند، بی آن که داروی نظافت را بشویند. میگفت دو روز تمام پوست بدنم میسوخت!
مرا که عمری نهیب زدهاندم که «هان ای پسر پیران را ادب نگاه دار و تیمار کن» باورش سخت بود. برای بازجویان این پیر مرد حکم پدری داشت. او را اینگونه رنجاندن در قاموس هیچ بندهای نیست.
تا آخرین روز چشم انتظار دیدن عزیزترین کسانش بود. نه او میتوانست از ایران برود و نه همسر و فرزندانش میتوانستند به دیدارش به ایران بیایند.
پدرم همیشه میگوید: «پسر، بترس از انتقام طبیعت!» مطمئنم این ناکسان تقاص کار خویش را پس خواهند داد.
روحش شاد!
مصطفی صداقت جو
اردیبهشت ماه ۱۳۹۰ خورشیدی
[http://tahavolesabz.com/item/23548]
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
- برای نوشتن نظر خود تنها از حروف و نویسههای استاندارد فارسی استفاده نمایید.
- فارسی زبان مادری ماست. بر ماست که فارسی را پاس داشته و درست بنویسیم.
- در صورتیکه امکان فارسی نویسی در سیستم عامل خود را ندارید میتوانید از ویرایشگر بهداد بهره بگیرید.