نمیدانستم مصرع "اندکی صبر سحر نزدیک است" کار سهراب است. فکر میکردم یک شعر انقلابی در مذمت استبداد، رثای آزادی و نزدیکی "روز واقعه"ای باشد که همه ما به انتظارش نشستهایم. روزی که آزادی از پهنه گیتی طلوع میکند. اما این شعر تداوم شب "دم کرده" را نوید میدهد:نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است
خیلیها به سهراب خرده گرفتند که چرا در اثنای کودتای 28 مرداد شعر "صدای پای آب" را سرود. صدای پای آبی که سهراب را شاعری "نو" معرفی کرد که به دنبال حل معمای "راز گل سرخ" است تا غمخواری "این خفته چند". آیا می شود اینگونه گفت "قطار خالی سیاست" سهراب همچین خالی هم نبود...
شب سردی است ، و من افسرده.راه دوری است ، و پایی خسته.
تیرگی هست و چراغی مرده.
میکنم ، تنها، از جاده عبور:
دور ماندند ز من آدمها.
سایهای از سر دیوار گذشت،
غمی افزود مرا بر غمها.
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصهها ساز کند پنهانی.
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر ، سحر نزدیک است:
هردم این بانگ برآرم از دل:
وای، این شب چقدر تاریک است!
خندهای کو که به دل انگیزم؟
قطرهای کو که به دریا ریزم؟
صخرهای کو که بدان آویزم؟
مثل این است که شب نمناک است.
دیگران را هم غم هست به دل،
غم من ، لیک، غمی غمناک است.
"سهراب سپهری"

بعد از رهایی سیامک پورزند از اوین به جرم راه اندازی انقلاب مخملی(!) فرصتی دست داد تا یک شب مهمان او در خانهاش باشیم. پیرمرد میزبان ما بود. نحیف بود اما سر کیف. گل از گلش میشکفت وقتی از خانوادهاش حرف میزد. از دخترانش و همسرش مهرانگیز که او را «مهری جان» خطاب میکرد. میگفت شبها بیدار است و روزها در خواب. تمام دلخوشیاش همین صدایی بود که به مدد دو سیم مسی خطابش میکرد: بابا! غیر از درد پا که یادگار اوین بود و به گمانم تا آخر رهایش نکرد، از صدای اذان صبح مسجد نزدیک خانهاش هم گله داشت چرا که خواب سحرگاهیش را پریشان میکرد.